سید نسا خانم و شاهزاده

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: مازندران

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: اسدالله عمادی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۴۳-۵۴۷

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: سیّدنساء

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: شاهزاده

افسانه سيدنساء خانم و شاهزاده از افسانه‌های پرحادثه و جذاب است. پرسش و پاسخ دو قهرمان اصلی افسانه (سیدنساء و شاهزاده) و حاضرجوابی سیدنساء به جذابیت افسانه می‌افزاید. این افسانه در طبقه‌بندی قصه‌های عامیانه در ردیف قصه‌های زنان قرار می‌گیرد. قهرمان اصلی قصه (سید نساء) برای رسیدن به نیت خود، به پوست گوسفند می‌رود و از درون پوست به اجرای نقشه‌های خود می‌پردازد.

یکی بود یکی نبود. در روزگار قدیم، دختر قاضی‌ای بود که به مکتب‌خانه می‌رفت. مکتبدار هر روز او را می‌فرستاد باغ تا سبزی بچیند. باغ، لب چشمه بود. روزی شاهزاده‌ای که برای آب دادن اسب لب چشمه آمد، او را دید و از او خوشش آمد. بعد از پرس و جو فهمید که دختر قاضی است و اسمش، سیدنساء. یک روز که دختر به باغ آمد، گفت: «سیدنساء خانم! سیدنساء خانم!»دختر در جواب گفت: «ستاره‌ی آسمان را بچین.» شاهزاده با خود گفت: «عجب دختر حاضر جوابی!»و رفت پیش مکتبدار و گفت:«مکتبدار» «بله شاهزاده!» «صد تو من بهت می‌دهم به شرطی که گوشه‌ی یکی از اتاق‌هایت بایستم و دختر را بفرستی آن جا و بوسش بکنم.»مكتبدار اول سرپیچی کرد، اما با اصرار شاهزاده قبول کرد. دختر که آمد، مکتبدار گفت: «دخترجان، برو از بالای رف تنباکو بیار.» همین که دختر به اتاق پا گذاشت، شاهزاده که در گوشه‌ای کمین کرده بود، بغلش کرد و صورتش را بوسید. دختر خودداری کرد و حرفی بر زبان نیاورد، فردا به باغ که رفت دوباره شاهزاده لب چشمه پیدایش شد و گفت: «سیدنساء خانم!سید نساء خانم!»دختر در جواب گفت: «ستاره‌ی آسمان را بچین.»این بار شاهزاده ادامه داد که: «بوسه‌ی گوشه‌ی اتاق را بچین.» دختر از این که بازی را باخته است، ناراحت شد و نقشه کشید که سربه سر شاهزاده بگذارد. رفت گوسفندی خرید و به چوپان گفت طوری گوسفند را پوست بکند که پوست کله و شاخ گوسفند از پوست بدن جدا نشود. یک روز پوست گوسفند را به تنش کرد و زنگوله‌ای به گردن بست و همین که پسر پادشاه به حمام رفت، خودش را کشاند توی حمام. از صدای زنگوله، پسر پادشاه و حشت کرد - چون از قدیم و ندیم شنیده بود که جن در هر لباسی می‌رود و بیشتر توی حمام سروکله‌اش پیدا می‌شود - گفت: «شما را به خدا قسم! اگر انسان هستید یا دیو و پری، حرف بزنید» دختر که در جلد گوسفند رفته بود، گفت: «من عزرائیلم.»و دوباره زنگوله را صدا داد. شاهزاده خونش سوخت. «عزراییل هستی؟ آمدی که جانم را بگیری؟»«درست فهمیدی. آمدم که جانت را بگیرم.» «آخر من خیلی جوانم. آرزو دارم.» «من پیر و جوان نمی‌شناسم.» «باشد، باشد. فقط سه روز به من مهلت بده تا با خانواده و قوم و خویشم خدا حافظی بکنم.» «به یک شرط»«چه شرطی؟»«که با شاخم پای راستت را زخمی بکنم.»شاهزاده، جز تسلیم چاره‌ای نداشت و عزراییل با شاخش پای راست شاهزاده را خراش داد و رفت. شاهزاده به خانه که آمد، مثل نعش افتاد. پدر پرسید: «چه بلایی به سرت آمد؟»شاهزاده گفت: «سه روز دیگر می‌میرم» «یعنی چه؟»«امروز عزراییل آمد توی حمام و سه روز به من مهلت داد تا با همه خداحافظی بکنم.»مادر غش کرد و پدر به سرو سینه‌اش کوبید. بعد، نذر و نیاز شروع شد. تا این‌ که روز سوم گذشت و از عزراییل خبری نشد. شاهزاده به زندگی امیدوار شد و دوباره رفت لب چشمه که دختر را دید و گفت: «سیدنساء خانم! سیدنساء خانم!»دختر گفت: «ستاره‌ی آسمان را بچین.» شاهزاده گفت: «یوسه‌ی گوشه‌ی اتاق را بچین.»و این بار دختر ادامه داد که: «توی حمام زخم پای راست را بچین.»تازه شاهزاده فهمید که کار، کار دختر بود و با خودش گفت: «پسر! عجب کم‌عقل و بی‌فکری! چه‌طور یک لحظه به خیالت نرسید که ممکن است کار این دختر باشد؟!»رفت خانه و پا توی یک کفش کرد که باید با دختر قاضی ازدواج بکنم. خانواده از ناچاری رفت خواستگاری. قاضی هم رضایت داد و یک ماه بعد عروسی کردند. شب عروسی دختر رو کرد به خواهرش گفت: «خواهر جان!»«جان خواهر!»«سرّی هست که فقط به تو می‌توانم بگویم.»«بگو عزیز دلم!»«راستش در حق شاهزاده کار بدی کردم و می‌ترسم انتقام بگیرد و مرا بکشد.»و آن‌چه را گذشت از سیر تا پیاز برای خواهرش تعریف کرد. خواهر پرسید: «حالا چه نقشه ای داری؟»«یک خیک می‌خواهم که تویش پر از خون و دوشاب باشد.»خواهر خیکی را پر از خون گوسفند و دوشاب کرد و آورد برای خواهرش، دختر گفت: «وقتی می‌روم خانه‌ی داماد، این خیک را هم همراه داشته باش.» خواهر گفت: «به چشم.» وقت حرکت عروس، خیک را بغل کرد و وقتی خواهرش به حجله خانه رفت، داد دست خواهرش و برگشت. دختر خیک را توی رختخواب گذاشت، رویش لحاف کشید و خودش پشت پرده به تماشا ایستاد. کم‌کم شاهزاده پیدایش شد، دید که دختر خوابیده است و از جا جنب نمی‌خورد. از کوره در رفت و داد زد: «پدرسگ! کم بلا به سرم آوردی، حالا شب زفاف هم گرفتی خوابیدی؟!»از خشم خنجر کوبید توی لحاف که خیک پاره شد و خون و دوشاب از رختخواب ریخت بیرون و راه افتاد توی اتاق. شاهزاده به خون انگشت زد و آن را به دهان برد. خون، شیرین بود. از حسرت گفت:«ای بی‌وفا! وقتی زنده بودی، خودت شیرین بودی، حالا که مردی خونت شیرین‌تر از خودت.» و از ناامیدی و پشیمانی خواست با خنجر شکم خود را پاره کند که دختر از پشت پرده بیرون آمد و گفت:«شاهزاده! شاهزاده! گل ریحان را بچین.»شاهزاده با تعجب به دختر نگاه کرد و گفت: «تو زنده ای؟»دختر از شاهزاده دلجویی کرد که ما با هم شوخی داشتیم؛ چرا به دل گرفتی؟ حرف‌های شیرین دختر، شاهزاده را رام کرد و آن‌ها به خوشی ماندند که ما برگشتیم.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد